تنها زیر بارون

خدایابیا قدم بزنیم ...باران از تو...دلتنگی از من...

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم.. تنهائی را دوست دارم چون نیست بی وفا . تنهائیرا دوست دارم چون تجربه اش کرده ام.. تنهائی رادوست دارم چون عشق دروغین درآن نیست. تنهائی را دوست دارم چون خدا هم تنهاست.. تنهائی رادوست دارم چون در خلوت وتنهائیم در انتظار خواهم گریست وهیچ کس اشکهایم را نمیبیند.. اما از روزی که تو رادیدیم نوشتم.. ازتنهائی بیزارم چون تنهائی یاد آور لحظات تلخ بی تو مردنم است
نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 21:26 توسط یه عاشق| |

فکر کن الان انقدر داغونی که نمیخوای سر به تن دنیا باشه و میخوای قید دنیارو بزنی و یه تیغ برداشتی و میخوای همه چی رو تموم کنی ... اما ... اما ... قبلش یادت میافته باید به یه چیزایی اعتراف کنی یا یه چیزایی رو بگی یه چیزی مثل دلیل یا نفرین یا وصیت یا هرچی که دلت میخواد ! اونی رو که دلت میخواد با خونت بنویسی رو بگو
نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط یه عاشق| |

بـه چـشـمـهـایـت بگــو . . . نـگـاهـم نـڪـنـنـد ... بـگـو وقـتـے خـیـره ات مـے شـوم سرشـاטּ بـه ڪـار خـودشـاטּ بـاشـد . . . ! نـه ڪـه فـڪـر ڪـنـے خـجـالـت مـے ڪـشـم هـا . . . نـه ! حـواسـم نـیـسـت . . . عـاشـقـت مـی شـوم . . .
نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 10:26 توسط یه عاشق| |


Power By: LoxBlog.Com